داستانهای عبرت آموز
داستانهای واقعی ، داستانهایی که واقعا اتفاق افتاده اند
 
 

او با مادرش در يك خانه زندگي مي كرد، غير از يك خدمت كار زن كه در خدمت مادرش بود و وضعيت اورا مرتب مي كرد كسي با آنها نبود، اما او جواني تند خو و بد اخلاق بود، حتي با مادر نابينايش كه فلج شده بود. به جاي اين كه مهرباني و شفقت داشته باشد و با عطوفت و نوازش با او برخورد كند، حرفهاي درد آور و آزار دهنده اي به او مي گفت و دلش را مي شكست.

اين فرزند نافرمان با مادرش به بانك مي رفت تا مادر حقوق ماهيانه ي خود را دريافت كند، او مادر را به ويلچر مي نشاند و مي برد. درهنگام رفتن به سوي بانك نكوهش مي كرد، سركوفت و زخم زبان مي زد و مادرش مي شنيد او به مادرش مي گفت: تو كور و فلجي و من گرفتار تو شدم، مادر درد و رنج مي كشيد ولي لب به سخن نمي گشود حتي يك كلمه نمي گفت.

به سبب حرفهاي فرزندش مي گريست، در حالي كه پسر به سخنان نيش دار و مسمومش مي افزود و مي گفت: سوگند به خدا كه اگر تا كنون همين مستمري نبود تو را در آسايشگاه سالمندان انداخته بودم. مادر مسكين با شنيدن اين حرف فرزند نافرمان، دلش از درد و رنج و شكنجه پاره پاره مي شد. سپس مادرش را به منزل باز مي گرداند، و مستمري وي را كه از بانك دريافت كرده بود مي گرفت و مادرش را همراه مستخدم رها مي كرد.

با دوستانش در اماكن فساد و موسيقي، مسافرت و اردوهاي تفريحي مشغول بازي و سرگرمي مي شد، و به مادرش اعتنايي نمي كرد، حالش را نمي پرسيد و اهميت نمي داد كه چه بر سرش مي آيد. اينگونه مادر بيچاره از طرف فرزند نا فرمان خود به مشكلات بسياري دچار مي شد، اما نمي توانست كاري انجام دهد.

روزي فرزندش با گروهي از دوستانش به يكي از شهرستانهاي مجاور مسافرت كرد، مسافرتشان با ماشين بود، بعد از تمام شدن مسافرت به شهرستان برگشتند. در مسير برگشتن ماشين شان واژگون شد، جراحات و زخم هاي همه سطحي بود، غير از آن فرزند نافرمان كه اورا به اتاق آي سي يو بردند، و حدود يك ماه در بيمارستان باقي ماند.

 سپس در حالي كه فلج شده و توان حركت نداشت روي ويلچر از بيمارستان مرخص شد، تصوير رفتن وي به بانك تكرار شد، ولي اين بار عوض اينكه او مادرش را روي ويلچر براي دريافت مستمري سوق دهد، خودش بر روي ويلچر نشسته بود و خدمتكار مادرش او را براي دريافت مستمري مي برد.

اين داستان واقعي به ما مي آموز كه مواظب رفتارمون در مقابل پدر و مادرمون باشيم

از پيامبر اسلام ( ص )درباره پدرومادر سوال شد فرمودند آنها بهشت و جهنم توهستند.

منبع داستان، كتاب: هرچه كني به خود كني جلد 4
نويسنده : سيد عبدالله رفاعي
مترجم :حسين جهانپور


ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 آذر 1390برچسب:داستان واقعي , داستان عبرت آموز , , :: 3:12 :: توسط : ابو دانيال

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 100
بازدید ماه : 857
بازدید کل : 82348
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما

 
 
 
لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس